اشعار کوتاه مولوی
آن وقت که بحر کل شود ذات مرا
روشن گردد جمال ذرات مرا
زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق
یک وقت شود جمله اوقات مرا
اشعار کوتاه مولوی
از گریه کسی ندیده خاموش مرا
در جان و دل و دید فراموش نه ای
از بهر خـدا مکن فراموش مرا
روز بزرگداشت مولوی گرامی باد
اشعار کوتاه مولوی
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
روز بزرگداشت مولوی گرامی باد
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
روز بزرگداشت مولوی گرامی باد
اشعار کوتاه مولوی
ای نرگس پر خواب ربودی خواب
وی لاله سیـراب ببردی آبم
ای سنبـل پرتاپ ز تو در تابم
ای گوهر کمیاب تو را کی یابم؟
روز بزرگداشت مولوی گرامی باد
صد نامه فرستادم
صد راه نشان دادم
یا راه نمی دانی
یا نامه نمی خوانی!
"مولوی"
اشعار کوتاه مولوی
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک
به جز عشق به جز عشق دگر هیچ نکاریم
"مولوی"
اشعار کوتاه مولوی
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روز بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت
روز بزرگداشت مولوی گرامی باد
اشعار کوتاه مولوی
هلـــه نومیـــد نباشی کـــه تـــو را یـــار بــراند
گـــرت امروز بـــراند نــه کـــه فـــردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کـــن آن جا
ز پس صبر تـــو را او به ســـر صـــدر نشاند
و اگــر بر تو ببندد همه رهها و گذرهــا
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...
اشعار کوتاه مولوی
ای دوست قبولم کن وجانم بستان
مستــم کـــن وز هر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قـــرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان...
اشعار کوتاه مولوی
تا از تو جدا شده ست آغوش مــرا
از گریه کسی ندیده خاموش مرا
در جان و دل و دید فراموش نه ای
از بهر خـدا مکن فراموش مرا
اشعار کوتاه مولوی
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
اشعار کوتاه مولوی
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
اشعار کوتاه مولوی
ای نرگس پر خواب ربودی خواب
وی لاله سیـراب ببردی آبم
ای سنبـل پرتاپ ز تو در تابم
ای گوهر کمیاب تو را کی یابم؟
اشعار کوتاه مولوی
قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست
قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست
چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست
چنین من و ماست بیخبر از من و ما است
اشعار کوتاه مولوی
گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینهوار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت
اشعار کوتاه مولوی
گویند که عشق عاقبت تسکین است
اول شور است و عاقبت تمکین است
جانست ز آسیاش سنگ زیرین
این صورت بیقرار بالایین است
اشعار کوتاه مولوی
من محو خدایم و خدا آن منست
هر سوش مجوئید که در جان منست
سلطان منم و غلط نمایم بشما
گویم که کسی هست که سلطان منست
اشعار کوتاه مولوی
هر ذره که در هوا و در هامونست
نیکو نگرش که همچو ما مجنونست
هر ذره اگر خوش است اگر محزونست
سرگشته خورشید خوش بیچونست
اشعار کوتاه مولوی
بیعشق نشاط و طرب افزون نشود
بیعشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
اشعار کوتاه مولوی
آنکس که ترا دید و نخندید چو گل
از جان و خرد تهیست مانند دهل
گبر ابدی باشد کو شاد نشد
از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل
اشعار کوتاه مولوی
بر ما رقم خطا پرستی همه هست
بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست
ای دوست چو از میانه مقصود توئی
جای گله نیست چون تو هستی همه هست
اشعار کوتاه مولوی
بیرون ز جهان و جان یکی دایهی ماست
دانستن او نه درخور پایهی ماست
در معرفتش همین قدر دانم
ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست
اشعار کوتاه مولوی
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست
اشعار کوتاه مولوی
در دایرهی وجود موجود علیست
اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست
گر خانهی اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی که معبود علیست
اشعار کوتاه مولوی
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانهی دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست
اشعار کوتاه مولوی
از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
زانماه که خورشید از او شرمندهست
بیشرم بود مرد چه بیشرمیها
اشعار کوتاه مولوی
از حال ندیده تیره ایامان را
از دور ندیده دوزخ آشامان را
دعوی چکنی عشق دلارامان را
با عشق چکار است نکونامان را
اشعار کوتاه مولوی
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روز بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت
اشعار کوتاه مولوی
بر هر جائیکه سرنهم مسجود او است
در شش جهت و برون شش، معبود اوست
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد
این جمله بهانه و همه مقصود اوست
اشعار کوتاه مولوی
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات
مانندهی حاجیان به کعبه و به عرفات
چه چسبیدی تو بر زمین چون گل تر
آخر حرکات شد کلید برکات
معنای زندگی ازدیدگاه مولانا
فرضیه ما این است که : در اندیشه مولانا مقصود از معنای زندگی ایصال به معشوق حقیقی و سرچشمه کمالات، و منابع آن خودشناسی و خودکاوی، و راه رسیدن به آن، سعی وتلاش است.هرکسی کو چیست و کیست
آینه آهن برای پوستهاست
آینه سیمای جان سنگی بهاست
گفتم ایدل آینه کلی بجو
رو بدریا کار بر ناید به جو
زین طلب بنده بکوی تو رسید
درد مریم را به خرمابن کشید
دیدة تو چون دلم را دیده شد
شد دل نادیده غرق دیده شد
آینة کلی ترا دیدم ابد
دیدم اندر چشم تو من نقش خود
گفتم آخر خویش را من یافتم
در دو چشمش راه روشن یافتم
(مولانا، مثنوی معنوی، دفتردوم، شعر 93-101)
مولانا چنان که خود می گفت مدتها منتظر حضور شمس بوده است، او مژده جهان غیب را در مصاحبت با پیر دانا شنیده بود، پادشاهی که در داستان نخست مثنوی از طریق تضرع بدرگاه الهی حکیم الهی بار می یابد بدون شک مولانا است. واین داستان در حقیقت نقد حال اوست.
ای بانک و صلای آن جهانی
ای آمده تا مرا بخوانی
ما منتظر دم تو بودیم
شاد آ که رسول لامکانی
هین قصة آن بهار برگو
چون طوطی آن شکرستانی
افسرده شدیم و زرد گشتیم
از زمزمة دم خزانی
پیش تو امانت شعیبیم
مارا بچران به مهربانی
(دیوان شمس تبریزی، ترجیع بند 37)
این که مولانا مکرر در سخنان خود بیان میدارد که درمان آنجا رود که درد است و آب آنجا رود که تشنگی است، حاصل همین تجربه درونی اوست. او دانسته بود که برای رسیدن به مطلوب باید طالب بود و برای رسیدن به معشوق باید عاشق شد.
مهربانی شد شکار شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیر درد
هرکجا دردی دوا آنجا رود
هرکجا پستی است آب آنجا رود
آب رحمت بایدت، رو پست شو
وآنگهان خور خمر رحمت مست شو
واژه شناسی معنای "معنای زندگی"
خوب است ابتدا این ابهام را برطرف سازیم که هرچند برای معنا، در ترکیب "معنای معنای زندگی" مفاهیم متعددی را بیان داشته اند مانند؛ هدف، فایده و کارکرد و ارزش، ولی مقصود از معنا در این نوشتار "هدف" می باشد. بنابراین، "معنای زندگی" را باید هدف زندگی معنا کرد. یعنی در حقیقت در نوشتار پیش رو ما بدنبال این هستیم که بدانیم هدف زندگی از نظر مولانا چیست؟ و راه رسیدن به آن کدام است؟
تردیدی نیست که اطلاق هدف برای زندگی استعمال مجازی و مسامحی است. منظور از آن هدف سازنده زندگی، یا هدف کسی است که زندگی می کند.بعنوان مثال وقتی می گوئیم هدف کتاب چیست؟، مقصود هدف نویسنده کتاب است وگرنه اطلاق هدف برای کتاب که هیچگونه درایت و شعور ندارد بی معناست.به این نوع هدف، اصطلاحا هدف "خود بنیاد" گفته می شود، یعنی هدفی که بنیاد وریشه اش در درون فاعل آن قرار دارد. البته این نکته را نباید از نظر دور داشت که هدف زندگی تنها برای کسانی مطرح است که برای آن آفریدگاری با شعوری قایل باشند، وگرنه، کسانی که برای زنگی هیچگونه سازنده ای نمی شناسند، یا سازندة آن را موجود دارای شعور نمیدانند مانند ماتریالسیتها, طرح این بحث جایی ندارد. البته دراینجا ممکن است مشکل دیگری بوجود آید که آیا اصولا بحث هدفداری خداوند با توجه به غنای ذاتی آن قابل طرح می باشد یا خیر؟ این بحث درمیان اندیشمندان اسلامی معرکه آراء شده است, لکن از آنجا که پرداختن به آن, ممکن است ما را از غرض اصلی بازدارد فعلا ورود در آن پیدا نکرده و آنرا به مجالی دیگر می سپاریم. و به همین مقدار بسنده می کنیم که هدفداری خداوند هیچ تنافی با غنا و بی نیازی او ندارد؛ چرا که آن هدف خارج از ذات خداوند نیست تا نقصی برای خدا باشد. حال برمی گردیم به سوال اصلی که از نظر مولانا معنای زندگی انسان چیست؟
معنای زندگی در دوره اول حیات مولانا
هرچند که مولانا چه قبل از آشنایی با شمس و چه بعد از او, انسان موحدی بود که تمام سعی و تلاشش رسیدن به خدا وخدایی شدن بود, ولی او در دوره نخست حیات خود تنها هم و غمش این است که چگونه خود را در سلک بندگان شایسته خداوند در آورده و قطعه ای از بهشت را به چنگ آورد؟. وی برای رسیدن به این مطلوب به ریاضات شرعیه و مجاهده با نفس و ذکر و اوراد اهتمام ویژه داشت, آنچنان که خود می گوید: در دست مصحف و بر لب ذکر و تسبیح الهی داشت. او در این دوره از حشمت و مقام ویژه ای برخوردار بود, و بعنوان مفتی و مدرس مورد احترام عام و خاص بود. ولی با همه اینها, آنچنان که از سخنان او در دیباچه دفتر دوم مثنوی بر می آید, این شیوه به هیچ وجه روح ناقرار و نا آرام مولانا را راضی نمی کند. وی طالب شیوه ای بود که بتواند او را آنچنان که هست بنمایاند.عطش خودکاوی چنان سراسر وجود او را در برگرفته بودکه سراسیمه به هرکوی و برزن بدنبال گمشده خویش می گشت و بقول خودش جفت خوشحالان و بدحالانش کرده بود.درست در همین سرگشتگی و تشنه کامی است که شمس تبریزی سر می رسد. بنابراین شمس تبریزی ناخواسته و ناگهانی در آسمان زندگی مولانا طالع نشد، بلکه حضور او حاصل سالها تشنگی عمیق مولانا بود؛ وی در دفتر دوم مثنوی اش، شرح این طلب و یافتن مطلوب را چنین بیان میدارد:نقش جان خویش می جستم بسی هیچ می ننموده نقشم از کسی
گفتم آخر آینه از بهرچیست؟
تا بداند هرکسی کو چیست و کیست
آینه آهن برای پوستهاست
آینه سیمای جان سنگی بهاست
گفتم ایدل آینه کلی بجو
رو بدریا کار بر ناید به جو
زین طلب بنده بکوی تو رسید
درد مریم را به خرمابن کشید
دیدة تو چون دلم را دیده شد
شد دل نادیده غرق دیده شد
آینة کلی ترا دیدم ابد
دیدم اندر چشم تو من نقش خود
گفتم آخر خویش را من یافتم
در دو چشمش راه روشن یافتم
(مولانا، مثنوی معنوی، دفتردوم، شعر 93-101)
مولانا چنان که خود می گفت مدتها منتظر حضور شمس بوده است، او مژده جهان غیب را در مصاحبت با پیر دانا شنیده بود، پادشاهی که در داستان نخست مثنوی از طریق تضرع بدرگاه الهی حکیم الهی بار می یابد بدون شک مولانا است. واین داستان در حقیقت نقد حال اوست.
ای بانک و صلای آن جهانی ای آمده تا مرا بخوانی
ما منتظر دم تو بودیم
شاد آ که رسول لامکانی
هین قصة آن بهار برگو
چون طوطی آن شکرستانی
افسرده شدیم و زرد گشتیم
از زمزمة دم خزانی
پیش تو امانت شعیبیم
مارا بچران به مهربانی
(دیوان شمس تبریزی، ترجیع بند 37)
این که مولانا مکرر در سخنان خود بیان میدارد که درمان آنجا رود که درد است و آب آنجا رود که تشنگی است، حاصل همین تجربه درونی اوست. او دانسته بود که برای رسیدن به مطلوب باید طالب بود و برای رسیدن به معشوق باید عاشق شد.
مهربانی شد شکار شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیر درد
هرکجا دردی دوا آنجا رود
هرکجا پستی است آب آنجا رود
آب رحمت بایدت، رو پست شو
وآنگهان خور خمر رحمت مست شو
معنای زندگی در دوره دوم حیات مولانا
مولانا پس از اینکه با شمس آشنا می شود، معنای زندگی اش یکسره دگوگون می شود، او هرچند پیش از این نیز خدا را می شناخت ولی اینبار با خدا نسبتی تازه یافته بود، نسبت عاشقی و معشوقی. پس از آمدن شمس در قونیه، مولانا همه فعالیتهای پیشین خود را کنار گذاشته و چون کودک دبستانی به مکتب خانه شمس قدم گذاشت. اما اینبار درسی می آموخت که ذهن وضمیر او را گرانبار نمی کرد بلکه به او درس رهایی از گرانباری را می داد. او این بار می آموخت که چگونه خود را در سیرصعودی اش سبکبار کند. شمس به خواجه می آموخت که هوای سروری و خواجگی را از سر بیرون کند و شرط اول قدمش آن بود که از همه دانشهای روز بیزاری جوید چرا که این دانشها را به اندرون هیچ تعلقی نباشد. اینکه پس از ملاقات با شمس چه تحولی درونی در مولانا ایجاد شد، بدرستی برای ما روشن نیست و دست کوتاه عقل مان را توانای خوشه چینی در این درخت بلند نیست ولی همین مقدار معلوم است که مولانای استاد علوم دینی همراه با وقار و متانتی را که قبلا سراغ داشتیم تبدیل به مجنونی بازار زرکوبان کرد که فارغ از ننگ و نام می چرخد و می رقصد و در بیخودی غزل می سراید. آنچنان که وقتی در قونیه بسیاری از علمای دین بر او خرده می گیرند، در پاسخ می گوید: که درآوای سازها و صدای قوالان، نغمة معشوق ازلی و موطن اصلی را می شنوم. مولانا زمانی که به رقص سماع می پرداخت آنچنان از خود بی خود می شد، که از نه از خود خبر داشت و نه از نی و مطرب و دف.
اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی وندر سماع ما را از نای دف خبرنی
ماخود فنای عشقش، ماخاک پای عشقش عشقیم توی برتو،عشقیم کل، دگرنی
خود را چو در نوردیم، ما جمله عشق گردیم سرمه چو سوده گردد، جز مایة نظر نی
(دیوان شمس، غزل 2942)
این ابیات که در حقیقت حکایت حال مولانا در سماع است، سماعی که جز معشوق در آن هیچ است و به هیچکس حتی خودت نباید توجه کنی. و از آن بر می آید که مولانا پس از دیدار شمس، معنای زندگی خود را در وصال به معشوق ازلی می جست و به جای بهشت و جهنم به فکر لقای معشوق بود. او از روزی که به دیدار یار نائل شده بود دمی از او جدا نشده و شب و روز همدم او بود و از همراهی با او بود که خود نیز شکرستانی شده بود. و با خودکاوی به جایی رسیده بود که همه عالم و آدم را عکسی از رخ هستی خود می دید. او آنچنان تبدل مزاج یافته بود و زندگی اش سرشار از معنا گشته بود که شرح و وصف آن را جز کلام شیواو شیرینش نتوان کرد. وقتی سخنان او را در باب تولد تازه اش می خوانیم با تمام وجود، احساس معناداری را در مولانا درک می کنیم بویژه آنجا که خطاب به معشوق و در باب جان تازه ای که به او بخشیده و معنای نوینی که به حیات داده است سرمستانه چنین می سراید :
تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من
همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من
ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو
دل شده است سربسر آب و گل گران من
از تو جهان پر بلا همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من
(دیوان شمس، غزل 1830)
پس از این است که مولانا دیگر دل نگران هیچ حادثه ناگواری جز فراق محبوب نیست، نه از مرگ می هراسد و نه از درد و رنج، هیچ واقعه ای ناگواری برای او ناکامی به حساب نمیآید، هیچ بلا و آسیبی از نظر او شر نیست، هیچ غمی بدو راه نمیابد، هیچکس چون او مرگ را به بازی نمی گیرد و او را به مبارزه دعوت نمی کند.(مرگ اندیشی از گیل گمش تا کامو، ص95-102) در حقیقت مولانا با این چرخش به چنان معنایی دست پیدا می کند که همه پرسشهایی که در ابتدای این نوشتار مطرح کردیم در نزد او بلعیده می شود و به احسن وجه پاسخیابی می شوند.
مرگ کین جمله از او در وحشتند
می کنند این قوم بر وی ریشخند
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نی بر گهر
(دفتراول، ابیات 3495 - 3496)
عارفان نه تنها از مرگ نمی ترسند بلکه آن را مایه رهایی از زندان تن و چاه بدن و شکری می دانند که کام خود را با آن شیرین کنند؛
وآنکه ایشان را شکر باشد اجل چون نظرشان مست باشد در دول
تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن
راز هستی از نظر مولانا
مولانا در حکایتی راز پیدایش و فنای موجودات را بازگو کرده است. این حکایت برمبنای گفتگوی موسی با خداوند ترتیب یافته است. حاصل این گفتگو این است که موجودات برای رسیدن به کمال لایق خود آفریده شده اند که باید بدان برسند و خوشیها و ناخوشیها، دردها و رنجها، زندگی و مرگها به منظور رسیدن به همین هدف سامان گرفته است.
گفت موسی ای خداوند حساب
نقش کردی باز چون کردی خراب
نر و ماده خلق کردی جان فزا
وانگهان ویران کنی این را چرا
پس بفرمودش خدا ای ذو لباب
چو بپرسیدی بیا بشنو جواب
موسیا! تخمی بکار اندر زمین
تا تو خود هم وا دهی انصاف این
چون که موسی کشت و شدکشتش تمام،
خوشه هایش یافت خوبی ونظام
داس بگرفت و مر آنرا می برید
پس ندا از غیب در گوشش رسید
که چرا کشتی کنی و پروری
چون کمالی یافت آن را می بری
گفت یارب زآن کنم ویران و پست
که در اینجا دانه هست و کاه هست
دانه لایق نیست در انبار کاه
کاه در انبار گندم هم تباه
نیست حکمت این دو را آمیختن
فرق، واجب می کند در بیختن
پس از آنست که خداوند در جواب موسی می گوید :
در خلایق روح های پاک هست
روح های تیرة گلناک هست
این صدفها نیست در یک مرتبه
در یکی در است در دیگر شبه
واجب است اظهار این نیک و تباه
همچنانک اظهار گندمها ز کاه
بر اظهار است این خلق جهان
تا نماندگنج حکمت ها نهان
کنت کنزا گفت مخفیا شتو
جوهر خود گم مکن، اظهار شو
(دفترچهارم، ابیات 3029 - 3015)
مولانا در ابیات دیگر، معتقد است که انسانها در صورت شبیه یکدیگر ولی در سیرت باهم اختلاف دارند از آنجهت که اصل و گوهر آدمی به سیرت است ونه صورت،پس آزمایش لازم است.بدینسان جمیع آدمیان به بوتة آزمایش اندر می شوند تا شاکله و سرشت انسانها را تبارز دهد. او انسانها را به سه دسته تقسیم بندی می کند : 1. انسانهای برین. 2. انسانهای فرودین 3. انسانهای میانین
انسانهای برین (فرشته مانند)
وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند آدمی شکل اند و سه امت شدند :
یک گروه مستغرق مطلق شدند
همچو عیسی با ملک، ملحق شدند
نقش آدم، لیک معنا جبرئیل
رسته از خشم و هوا و قال و قیل
از ریاضت رسته، وز زهد و جهاد
گوئیا از آدمی او خود نزاد
(دفترچهارم، ابیات 1505 - 1508)
انسانهای فرودین (حیوان نماها)
قسم دیگر با خران محلق شدند
خشم محض وشهوت مطلق شدند
وصف جبریلی در ایشان بود و رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
مرده گردد شخص کو بی جان شود
خر شود چون جان او بی آن شود
زانکه جانی کان ندارد، هست پست
این سخن حق است و صوفی گفته است
(دفترچهارم، ابیات 1509-1512)
انسانهای میانین
ماند یک قسم دیگر اندر جهاد
نیم حیوان، نیم حی با رشاد
روز و شب در جنگ و اندر کشمکش
کرده چالش اولش با آخرش
(دفترچهارم، ابیات 1531-1532)
اینکه مولانا چگونه و از چه راه به این نوع معنا دست می یابد،چگونه معشوق حقیقی اش را بازمی یابد؟ چگونه عاشقش می شود، جای پرسش دارد؟ حقیقتا مولانا چگونه به این مقام رسید؟ آنچه از توصیه های او بدست می آید این است که راه آن از مسیر خود شناسی و خودکاوی می گذرد.
شاید بتوان گفت از مهمترین تعالیم مولانا در نسبت با معنای زندگی خودشناسی است. در جای جای کلام او توصیه به خودشناسی و خودکاوی و فواید آن ترک نمی شود، او بسیاری از بیماریهای درونی را ناشی از ترک این مهم میداند. به همین خاطر علوم های دیگر که سر رشته ای از خودشناسی ندارند را وبال عقل و جان آدمی میداند و می گوید چه ارزش دارد که انسان همه امور عالم را بداند ولی در امر هستی خویش ناتوان و همچون خری در گل مانده باشد؟
صدهزاران فضل داند از علوم
جان خود را می نداند از ظلوم
داند او خاصیت هرجوهری
در بیان جوهر خود چون خری
بدون شک گره گشایی در کارها یکی از کارهای بسیار مهم در زندگی انسان است. اینکه انسان بتواند گره از کار کسی بگشاید هنر بزرگی است، ولی مولانا توصیه می کند که بجای گره گشایی از کارهای دیگران مهم این است که گره هستی خودتان را باز کنید. صد گره از کار دیگران بازکنید اما اگر نتوانید یک گره از زندگی و هستی خود تان را بازکنید چه سود؟ مهم ترین گره زندگی انسان این است که تو کیستی؟ آیا بدبختی یا خوشبخت؟
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقده ای سخت است بر کیسه تهی
درگشاد عقده ها گشتی تو پیر
عقده ای چندی دیگر بگشاده گیر
عقده ای کان برگلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیکبخت؟
از این عبارات مولانا می توان این نتیجه را گرفت که هدف زندگی ما این است که خود را بشناسیم و به فکرخود باشیم و خود را بازکاوی نمائیم نه اینکه همش به فکر دیگران باشیم و خود را فراموش کنیم بفرموده قرآن کریم أتأمرون الناس و تنسون انفسکم نباشیم. مهمترین مانع این برای دستیابی به این هدف علوم ظاهری و توجه به دیگران است.نه اینکه اصلا به فکر دیگران نباشیم، بلکه مولانا می خواهد بگوید کاری نکنیم که تمام عمرمان صرف گره گشایی از کار دیگران بشود و عمر به پایان برسید، مانند پرندگانی که مشغول باز و بسته کردن گره ها دامند اما نمیدانند که همین مقدار اشتغال هرچند که فنی را به آنان یاد می دهند ولی او را از دیدن صحرا و شادی و شادکامی آن محروم می سازد.
مولعیم اندر سخنهای دقیق
در گره ها بازکردن ما عشیق
تاگره بندیم و بگشائیم ما
در شکال و درجواب آئین فزا
همچو مرغی کاو گشاید بند دام
گاه بندد تا شود در فن تمام
او بود محروم از صحرا و مرج
عمر او اندرگره کاری است خرج
(مثنوی معنوی، دفتردوم، ابیات 3742 -3745)
مولانا معتقد است برای اینکه انسان دریافت درستی از معنای زندگی داشته باشد، باید خود را بشناسد، آنگاه است که می فهمد هستی و خدای هستی همه در اوست، گنج و گنجینه ای که انسان بدنبالش می گردد، نفس اوست، اشتغال به لذات زودگذر شهوانی و دنیوی همه ناشی از آن است که خود را نشناخته است. اینکه انسانها می کوشند تا از طریق مشروبات و مخدرات و مسکرات و لذات جسمانی زندگی خود را تحمل پذیر نمایند همه و همه ناشی از آنست که به دفینه نفسانی خودش دست نیافته است. داستان مفلسی گنج جو در مثنوی حکایت کسانی است که بدنبال معناداری زندگی در بیرون از خود می گردند و آن را نمی یابند.
مفلسی که از فقر به جان آمده بود، از خدای تمنای گنج بی رنج داشت، شبی در خواب هاتفی بدو پیام داد که گنجنامه ای در میان کاغذپاره هایی در فلانجا موجود است، آن را بردار و نقشة گنج عظیم را بیاب. مفلس چنان کرد و نقشه را یافت که در آن نوشته بود : به بیرون شهر می روی فلان بارگاه را که یافتی، پشت بدان می کنی و رو به قبله، آنگاه تیری به چله کمان می گذاری و هرجا تیر افتاد، همانجا را می کاوی و گنج را بر میداری. مفلس هم در کنار عمارت رو به قبله ایستاد و تیر را در کمان گذاشته با قدرت تمام کشیده و آن را رها کرد، جایی که تیرافتاده بود را کند ولی چیزی نیافت. وی این کار را مکرر انجام داد و به نتیجه ای نرسید. در میانه راه شاه نیز بدو پیوسته و فوجی را مأمور یافتن گنج کرد. تیرمی انداختند و می کاویدند و چیزی نمی یافتند. همه خسته شدند واز دور مفلس رفتند و او را تنها گذاشتند. او نیز در حال نزار و تزرع بدرگاه الهی می نالید که چرا گنج را نمی یابد؟ تا اینکه هاتفی بوی گفتم : تیر را به چله کمان بگذار، نگفتم آن را بکش. وی نیز چنان کرد، تیر پیش پایش افتاد.(مولانا، مثنوی معنوی) آنجا را کند و گنج را یافت. گنجی که قرار است معنای زندگی ما را سرشاری از معنای کند در اندیشه مولانا در درون ماست. جستن و خواستن آن در بیرون از خود بی فایده ترین کارهاست. مولانا در قطعاتی از مثنوی خودش در باره این مطلب چنین می سراید:
هر شرابی بنده ای این قد و خد
جمله مستان را بود برتو حسد
هیچ محتاج می گلگون نه ای
ترک کن گلگونه، تو گلگونه ای
ای رخ چون زهره ات شمس الضحی
ای گدای رنگ تو گلگونه ها
باده کاندر خنب می جوشد نهان
ز اشتیاق روی تو جوشد چنان
ای همه دریا چه خواهی کرد نم
وی همه هستی چه می جویی عدم
ای مه تابان چه خواهی کرد گرد
ای که مه در پیش رویت روی زرد
تاج کرمناست بر فرق سرت
طوق اعطیناک آویز برت
تو خوب وخوشی و کان هر خوشی
تو چرا خود منت باده کشی
جوهر است انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پایه اند و او غرض
ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش
چون چنینی خویش را ارزان فروش
خدمتت برجمله هستی مفترض
جوهری چون نجده خواهد از عرض
علم خواهی از کتبها ای فسوس
ذوق خواهی تو زحلوا ای فسوس
بحرعلمی در نمی پنهان شده
در سه گز تن عالم پنهان شده
می چه باشد یا سماع و یا جماع
تا بجویی زو نشاط و انتفاع
آفتاب از ذره ای شد وام خواه
زهره ای از خمره ای شد جام خواه
جان بی کیفی شده محبوس کیف
آفتابی حبس عقده اینت حیف
(مولانا، مثنوی معنوی، دفترپنجم، ابیات 3568-3582)
سبک زندگی مباحث عملی سبک زندگی اسلامی - ایرانی سبک زندگی مربوط به اجتماع و روابط اجتماعی معاشرت و دوستی معیارهای انتخاب دوست ث انتشار : 1396/9/8 بازدید : 105544 منبع : اکبری، محمود؛ راه و رسم دوستی، ص: 28
چون بسی ابلیس آدم روی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
«دوستی» کلمه ارزشمندی است و هرکس را نمی توان «دوست» نامید.
پس این طور نیست که هرکس به انسان لبخندی زد و ادعای دوستی و رفاقت نمود، لایق عنوان ارزشمند «دوست» باشد، بلکه دوست خوب و شایسته، صفات و ویژگیهایی دارد. پیشوایان دین در کنار تأکید بسیار بر دوست یابی ویژگی های متعددی نیز برای دوست خوب برشمرده اند. در اینجا به چند نمونه از آنها اشاره می شود:
اساس ایجاد دوستی میان دو فرد سن، عقل، جنسیت و... است. گاهی دو نفر انسان یکدیگر را جذب می کنند و دلشان می خواهد با یکدیگر دوست شوند.
این رمزی دارد رمزش سنخیت است. اگر بین این دو تا مشابهتی نباشد همدیگر را جذب نمی کنند. مثنوی می گوید:
حکیمی زاغی را دید که با لک لک طرح دوستی ریخته با هم می نشینند و با هم پرواز می کنند. دو مرغ از دو نوع؛ زاغ نه قیافه اش و نه رنگش با لک لک شباهتی ندارد. تعجب کرد که زاغ با لک لک چرا؟ نزدیک آنها رفت و دقت کرد، دید هر دو تا لنگند.
آن حکیمی گفت دیدم هم تکی
در بیابان زاغ را با لک لکی
در عجب ماندم بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک یابم نشان
چون شدم نزدیک و من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ
این یک پایی بودن، دو نوع حیوان بیگانه را با هم انس داد. انسانها نیز هیچ گاه بدون جهت با یکدیگر رفیق نمی شوند. کما اینکه هیچ وقت بی جهت با یکدیگر دشمن نمی شوند. علی علیه السلام فرمود:
الصّاحِب کالرُّقعَةِ فی الثوب فَاتَّخِذهُ مُشاکلا
دوست همانند وصله جامه است پس آن را هم شکل و هم سان با خودت برگزین.
دوستی باید بر اساس ایمان باشد. قرآن می فرماید:
إِنَّ کثِیراً مِنَ الْخُلَطاءِ لَیبْغِی بَعْضُهُمْ عَلی بَعْضٍ إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ
در حقیقت بسیاری از شریکان به یکدیگر ستم روا می دارند، مگر کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده اند.
علی علیه السلام فرمود:
من اعانَک عَلی صلاح دینِک فهو الرفیقُ الشفیق
دوست آن کسی است که تو را در راه دینت یاری دهد.
الْأَخِلَّاءُ یوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِینَ
در آن روز دوستان، بعضی دشمن بعضی دیگرند، مگر پرهیزگاران.
امام صادق علیه السلام می فرماید:
اطلُبْ مُؤاخاتَ الاتقیاءِ وَ لَو فی ظلمات الارض و ان افنَیتَ عُمرَک فی طَلَبِهم
به دنبال دوستان با تقوا باش؛ ولو در تاریکی های زمین باشد و اگر چه عمرت را در این راه فنا کنی.
علی علیه السلام می فرماید:
علیک بِمُؤاخاةِ مَن حَذَّرک
با کسی دوستی کنید که شما را از بدی ها بر حذر دارد.
علی علیه السلام فرمود:
صَدیقُک مَن نَهاک
دوست تو کسی است که تو را از بدیها باز دارد.
امام علی علیه السلام می فرماید:
المُعین علی الطاعة خیر الاصحاب
بهترین یاران، کمک کننده بر طاعت خداوند است.
امام حسن مجتبی علیه السلام به جنادة فرمود:
فَاصحب مَن اذا صَحِبتَهُ زانَک...
اگر خواستی دوستی انتخاب کنی، با کسی دوست شو که باعث افتخارت باشد...
امام صادق علیه السلام فرمود:
اصحَب مَن تَتَزَینُ بِه وَ لاتَصحَب مَن یتَزَینُ بِک
با کسی معاشرت کن که افتخارت باشد نه با کسی که افتخارش باشی.
هم نشین تو از تو، به باید
تا تو را عقل و دین بیفزاید
ای پسر همنشین اگر خواهی
هم نشینی طلب ز خود بهتر
زانکه در نفس همدم از همدم
نقش پیدا شود به خیر و به شر
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم می فرماید:
اذا رَأیت مِن أَخیک ثَلاثَ خصالٍ فَارجِه: الحیاءَ و الامانةَ و الصدق
اگر در دوست خود این سه خصلت را دیدی به او امید داشته باش: حیا، امانت و راستی.
امام علی علیه السلام فرمود:
مِنَ النِّعَمِ الصَّدیقُ الصَدُوق
دوست راستگو از نعمتهای الهی است.
امام علی علیه السلام فرمود:
عَلَیک بِاخوان الصِّدق فَاکثِر من اکتسابهم فَانَّهم عُدّةٌ عِند الرخاء و جُنَّةٌ عِند البلاء وشاوِر فی حَدیثِک الّذینَ یخافُونَ اللهَ واحبِب الاخوانَ علی قدر التَّقوی
بر تو باد یاران راستگو، پس بسیار با آنان دوستی کن چرا که آنها ذخیره اند هنگام رفاه و سپر بلایند هنگام تنگدستی، و در سخنانت با کسی مشورت کن که از خدا بترسد و دوستان را به اندازه تقوایشان دوست بدار.
در حقیقت یار یکدل کیمیاست
چون صدف کمیاب و چون دُر پربهاست
تو با دوست یک دل شو و یک سخن
که خود بیخ دشمن برآید ز بُن
یکی از معیارهای دوست خوب میزان پایبندی و توجه به نماز است.
امام صادق علیه السلام فرمود:
اختَبِروا اخوانَکم بِخَصلَتَینِ فَان کانَتا فِیهِم وَ الّا فَاعزِب ثُمَّ اعزِب ثُمَّ اعزِب الُمحافَظَةُ عَلَی الصَّلوات فِی مَواقیتِها، وَ البِرُّ بِالاخوان فِی العُسرِ وَ الیسر
دوستان خود را به دو خصلت بیازمایید، اگر واجد آن دو بودند با آنان رفاقت کنید و الا از آنان دوری کن، دوری کن، دوری کن. بجا آوردن فریضه نماز در اوقات خود و نیکی به برادران دینی در سختی ها و راحتی ها.
وامش مده آنکه بی نماز است
گرچه دهنش ز فاقه باز است
کو فرض خدا نمی گذارد
از قرض تو نیز غم ندارد
دوستی با کسی که یاری کننده انسان در اعمال صالح باشد. امام علی علیه السلام فرمود:
مَن دَعاک الی الدارِ الباقِیة وَ اعانَک عَلَی العَمَلِ لَها فَهُوَ الصَّدیقُ الشَّفیق
دوست مهربان و دلسوز کسی است که تو را به زندگی جاویدان دعوت نموده و بر عمل برای آن یاری نماید.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
خَیرُ الاصحابِ مَن قَلَّ شِقاقُه و کثُرَ وِفاقُه
بهترین دوست کسی است که کمتر اختلاف عقیده و فکری داشته باشد و بیشتر موافق و هم رأی دوست خود باشد.
علی علیه السلام فرمود:
دوست واقعی نیست مگر این که در سه وقت برادر خود را حفظ کند و او را از یاد نبرد، در گرفتاری اش، پشت سرش و پس از مردنش. صفوان ابن یحیی، عبدالله بن جندب و علی بن نعمان که از اصحاب خوب امام صادق علیه السلام، امام کاظم و امام رضا علیه السلام بودند، سالی به مکه مشرف شدند.
آنان در مسجدالحرام، کنار کعبه مشغول صحبت بودند.
گفتند: ما که در دنیا این قدر رفیق و همدم یکدیگریم، چرا وقتی مردیم یاری مان تمام شود؟! بیایید با هم عهدی کنیم که اگر هرکدام از ما مردیم، اعمال و عبادت های ما را که در زمان حیات انجام می دادیم، فردی که ماند انجام دهد.
اندکی بعد از این معاهده، دو تن از آن ها (عبدالله بن جندب و علی ابن نعمان) به رحمت خدا واصل شدند ولی صفوان ابن یحیی باقی ماند. او شبانه روز 153 رکعت نماز واجب و نافله به نیت خود و آنان به جا می آورد. و در سال، 3 ماه روزه می گرفت. ماه رمضان برای خودش و رجب و شعبان برای دو رفیقش و سالی 3 مرتبه خمس و زکات می داد.
امام علی علیه السلام فرمود:
انَّ اخاک حَقّاً مَن...سَتَرَ عَورَتک
برادر و دوست حقیقی تو کسی است که. . . عیب تو را بپوشاند.
امام علی علیه السلام فرمود:
کلُّ مودَّةٍ مَبنِیةٌ علی غیرِ ذاتِ اللّه فَهُوَ تَصیرُ عداوةً یومَ القِیامَة
هر دوستی ای که غیر خدایی باشد، نمی توان به آن تکیه کرد.
و نیز فرمود:
مَوَدَّةُ ابناءِ الدُّنیا تَزولُ لِادنی عارضٍ یعرَض وَ مَوَدَّةُ ذَوِی الدّین بَطیئَةُ الانقطاعِ دائِمَةُ الثُّباتِ و البَقاءِ
دوستی فرزندان دنیا به کوچکترین مسأله ای قطع می شود و دوستی دینداران استمرار دارد و به کندی قطع شده و دارای ثبات دائمی و بقاء است.
حضرت علی علیه السلام فرمود:
هرکس با خردمندان مصاحبت کند، بزرگ می شود.
خَیرُ الاصحابِ مَن یسدِدُک علی الخیرِ
بهترین یاران کسی است که تو را به سوی خیر راهنمایی کند.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
یا علی مَن لَم تَنتَفِع بِدینِهِ و لا دُنیاهُ فَلا خیرَ لَک فی مجالستِهِ
ای علی کسی که از دین و دنیای او سودی نمی بری، خیری در همنشینی او نیست.
در پایان این بحث یادسپاری چند نکته لازم است:
1- این شرایط نسبی است و شاید نتوان کسی را پیدا کرد که دارای تمام این خصوصیات، آن هم در حد کمال باشد. از این رو با در نظر گرفتن شرایط خود و دیگر اولویت ها باید به جستجوی این خصوصیات در دوستان پرداخت.
اگر دوستی دارید که فاقد بعضی از این خصلت هاست، در صورت امکان باید از قطع رابطه با وی خودداری کنید و در اصلاح و خودسازی اش بکوشید. به شرطی که خود تحت تأثیر منفی این دوستی قرار نگیرید.
2- نباید انسان فقط در جستجوی این اوصاف در دیگران باشد، بلکه باید سعی کند تا موارد یاد شده را رعایت کند. زیرا دارا بودن چنین اوصافی بهترین زمینه یافتن این گونه از دوستان است چرا که نیک سیرتان نیز به انسانهای نیک سیرت عشق ورزیده و در جستجوی دوستی با آنهایند و با دیدن چنین ویژگی ها و علایقی در اشخاص، زودتر با آنها رابطه برقرار می کنند.
ناریان مر ناریان را جاذبند
نوریان مر نوریان را طالبند
(اگرمطلبی دراین زمینه به نظرشمامی رسدازطریق وات ساپ به اشتراک بگذارید تادروبلاگ درج شود ممنونم ازهمراهی شما.
ستایش
به نام خالق یکتا خداوند
که در قرآن همه ما را دهد پند
ستایش می کنم او را به هر یاد
درختان و جماد و آدمیزاد
اگر روزی بخواهد من نباشم
ندارد چارهای دیگر تلاشم
فلک را منخبر سازم چه چاره
خودش داندچگونه چاره سازه
همان بهتر که من هم تابع باشم
خدا بهتر بداند راه چاهم
خداوندی که حبل المن الورید است
کسی یاری ز او بهتر ندیده است
سلیمان را هدایت از و دود است
که با مهر محبان زنده بوده است
فصل بهارآمده بلبل و قمری به باغ
رفته دی وبهمن وفصل خزان پرزاغ
دشت و دمن راببین از پی گشت و گذار
راه ببینی شده پشت بهاران سوار
باز و عقاب هردوشان پر بگشایند پر
دوخته چشم بر زمین از سر کوه و کمر
کبک خرامان به کوه ازپی فرشکوه
فکر کند مالک است و مالک معدن به کوه
بط که پر از شور هست آمده پر التهاب
گاه به پرواز و هم گاه به پهنای آب
سارسیه سبزرابال زند بی درنگ
تاکه به چنگ آورد ساس سیاه قشنگ
زاغ وکلاغ و زغن آمده از راه باغ
شب پره هم آمده باز بدون چراغ
فصل بهار آمده جلوهگری میکند
هر که خدا را شناخت خوش سپری میکند
پس توسلیمانی هم فصل بهاررا ببین
نه به زمین حمدکن خالق آن با جبین
وطنم،ایران
زادگاهم،وعشقم
خشوییه،لنجان
مردمانش مهربان
آب وهوا بس عالی
بهترین جاومکان
شده ییلاق،قشلاق
ازبرای همه مان
یادآرم،پیروجوان
مهربان باهمگان
دست گیر،همدیگر
درهمه کار بادل وجان
همه درخلوتشان
دورهم جمع بدند
هزل وشوخی،همه شان
فصل پائیزوخزان
دورآتش،حلقه وار
بافاصله ازآتش آن
دلها نزدیک بهم
گفتگوگرم وصمیمانه زجان
بازی وسرگرمیشان
عده ای از آنان
یک توپ وزمین سنگلاخ
کفش پاره،پلاستیک، کف آن
خواب کم برهمگان
کاروبارهم زیاد،
فکروذکرهمه مان
فوتبال،دویدن درمیدان
ترس ازپدران
موقع آمدن،ازسرکار
هرکسی،ترس زجان
میخریدسوراخ گران
شوخی که نبود
یک روستا،آن زمان
چندین تیم،
همه چالاک وجوان
تنها تیم نبود
روستابوددرآن
هرچه خواهی
درتعدادازباب دکان
قصاب که بود،هم بقال
درس ومدرسه بدان
کشت وکارهم که بود
تنها مشکل مان بیمارستان
مدرسه هم مرکز
ازروستاهای دگرهم درآن
درس،مدرسه،کتک
باصفا دانش آموزان
پیرمردان وزنان
فصل بیکاریشان
دورهم جمع،خوش صحبت
هرکسی، جای خودش دردالان
اطلاعات تبادل میشد
غیبت اصلا نبوددرآنان
هرچه بود رو در رو
نه نهان یاپنهان
عده ای هم جوان
صبح زود،باسرویس
بابقچه ای که درآن
نان برای گذران
اغلب کاروتلاش
بهترین ورزششان
موسم،کشت ودرو
چه حلال لقمه نان
مادران وپدران
برای فرزندان
باسیلی،قرمز
نگه داشتندصورتشان
پس چه شد،
باعث رفتنمان
ازنازوتنعم،برکت وخیر
شدیم انگاردرزندان
بگذاربگم راحتتر
جاکه کم بود،درآن
تحصیل،ورزش وکار
فقط بودبرای پسران
دگرگسترش هرچیزی
مهمترزهمه جاومکان
شدسبب هجرت ما تا
رسیم هرچه خواهیم به آن!!
ودگرهرچه بگم کم گفتم
فاصله شدبین همه پیروجـوان
روستامان سرجاش هم الان
بهترین مردممان هست درآن
خصلت خوب همه
که نگویم غلو
درشیون وشادیهامان
همت است در همگان
بخصوص نام ده وجان همه
حافظ اند ازدل وجان
برروستاکه مباد
کم وافزون بشودنقطه آن
نازشستت سلیمانی مان
نگفتی که جوان
آشنایست در ده مان
مخلص پیروجوان
بی شک اعتبار هر جایگاهی برآمده از انسان هایی است که بدان تکیه می زنند و این افراد هستند که به جایگاه ها اعتبار می بخشند نه بالعکس.
مکان در لغت فارسی مترادف با " جا، جایگاه، حله، ربع، فضا، محل، مسکن، مقام، مقر، موضع، رتبه، پایه، جاه، منزلت " و مکین نیز مترادف با " جا گرفته، جای گیر، صاحب پایگاه و منزلت " بکار رفته است و در واقع مکان ظرفی است برای مکین.
بی شک اعتبار هر جایگاهی برآمده از انسان هایی است که بدان تکیه می زنند و این افراد هستند که به جایگاه ها اعتبار می بخشند نه بالعکس.
اما چرا برداشتی وارونه از این مساله رفته رفته دارد فرهنگ غالب مردم جامعه ما می شود؟
چرا مخاطب ما در صحبت هایمان مکان است نه مکین؟
چرا اگر احترامی میگذاریم یا احترامی می شویم به واسطه مکان است نه مکین؟
چرا وقتی از تریبونی کسی را فقط به نام صدا بزنند بی تفاوتیم، اما اگر همان فرد را با عنوانش صدا بزنند چشم ها یمان گرد میشود؟
چرا وقتی عنوانی را به یدک می کشیم کارها و مشکلاتمان بدون نوبت حل می شود ولی وقتی عنوانی نداریم باید نوبت را رعایت کنیم؟
چرا دعوای امروزه ی ما بر سر مکان ها ست؟
چرا دیگر مکینِ شایسته کمیاب است؟
چرا مکین ها می خواهند به هر قیمت و ذلتی بمانند؟
چرا مکان ها فروشی شده اند؟
اینها صرفا سوالاتی است که به ذهنم خطور کرده شاید پراکنده و بی نظم بیان شده باشند اما می توانند تنبهی برای نفس خفته ام باشند
آرایه اسلوب معادله(تمثیل):
تشبیه آرایه ای است که بین دو چیز مشابهت ایجاد میکند مثلا صورت دختر را به ماه مانند میکند
این آرایه دارای چهار رکن است دو رکن مهم که اگر نباشند تشبیهی صورت نمیگیرد(مشبه و مشبه به) و دو رکن دیگر که وجود آنها تشبیه را کامل میکند (وجه شبه و ادات تشبیه)
تعریف مشبه : چیزی که به دیگری مانند میشود.
تعریف مشبه به:چیزی که به آن مانند میکنیم.
ادات تشبیه: کلماتی ک مشبه و مشبه به را به هم مربوط میکند.
وجه شبه:چیزی که میان مشبه و مشبه به یکسان است.
مثال...
مریم مانند ماه زیبا است
مریم(مشبه)
مانند(ادات)
ماه(مشبه به)
زیبا(وجه امید وارم کامل توضیح داده باشم
سلام
عیدآمدوآفاق پرازبرگ ونواکرد
مرغان چمن رازطرب نغمه سراکرد
عیدهم یکی ازروزهای خداست. اماباتوجه به رسوم باقیمانده هرساله عیدنوروز باورودبه بهاراین روزرابه عنوان عیدجشن می گیریم.هرچندوقتی دقت کنیم می بینیم مردم یک سال ازعمرگرانمایه راازدست میدهندوبه خاطرش جشن می گیرند/«مردم ازعمرچوسالی گذرد عیدکنند»/وازبهترین رسوم دیدوبازدیدهمدیگرمی باشداما دوستان توجه داشته باشیم نگاهی هم به اطراف خودداشته باشیم. دست گیری ازافرادکم توان مالی را وظیفه خودبدانیم وبه هم نوع خودکمک کنیم. اگرمی توانیم یک بچه رابپوشانیم یابه هرنوعی آنهاراهم دراین ایام نزدیک به عید خوشحال کنیم.ماملتی هستیم که نشان داده ایم که «می تـــوانیم» رامی شناسیم. فراموش نکنیم همیشه خوشحالی خودمان رابادیگران که محتاج هستند قسمت کنیم.وفراموش نکنیم عیدامسال به واسطه ویروس منحوس کرونا مجازی خواهدبود وبایدبرای مقابله بااین بیماری وسلامت خودودیگران درخانه بمانیم